اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 8 روز سن داره

کلبه کوچک امیرحسین

داستان :بابا جان فقط پنج دقيقه ، باشه ؟

1391/2/4 13:21
483 بازدید
اشتراک گذاری

 

 
 
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودندنگاه
 
 
مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد
 
و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي
 
و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره
 
كرد .

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .

سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5
 
دقيقه . باشه ؟

مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند .

دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم .

ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم . مرد لبخند زد و باز
 
قبول كرد .

زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد

پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست

پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و كشت .

من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم .

و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم .

ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم .

سامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد

ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و
 
شادي او را ببينم .

پنج دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه
 
كنم

 بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ،

و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني
 
تبديل بشه .

ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ،

فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم .

روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .   
 

هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مسافران آسمانی
4 اردیبهشت 91 13:36
ممنون...داستان جالبی بود...چقدر خوبه که ما آدما فکر نکنیم همیشگی هستیم...


اره عزيزم همينطوره ...