اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

کلبه کوچک امیرحسین

سایه خورشید

1391/2/4 13:22
248 بازدید
اشتراک گذاری

پیرزنی در خواب به خدا گفت :
خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟

ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست

.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت
.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد
.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
در خواب به خدا گفت :
خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟

جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ِ ابوالفضل
5 اردیبهشت 91 14:42
سلام عزیزم.من دوست سمانه جونم .تبریک میگم وبلاگتون خیلی زیباست همچنین پسر گلت روی ماهشو ببوس.راستی بین عکس های امیر حسین جان یکی بود که خیلی خوشگل بود همونی که کت و شلوار سرمه ای و قرمز تنشه کراوات هم زده .میخواستم ازت بپرسم اونها رو از کجا گرفتی ؟ممنون میشم ازت .


سلام عزيزم خيلي خيلي خوشحال شدم كه بهمون سر زدي
ممنون عزيزم شما لطف داريد .چشم حتما.
من اون كت وشلوار رو از بازار رضا همون راسته اي كه فقط لباس بچه گانه ميفروشه خريدم قابل شما رو نداره
بازم اگه متوجه نشدي به سمانه نشون ميدم تا برات بگه
ابوالفضل جونو ببوس .