اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه سن داره

کلبه کوچک امیرحسین

اميرحسين اباذري

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

 و إِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ *

 و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین*

 

؟

 ♥ لبخند زدي و آسمان آبي شد. ♥

♥ شب هاي قشنگ تيره مهتابي شد. ♥

♥ پروانه پس از تولد زيبايت ، ♥

♥ تا آخر عمر غرق بي تابي شد. ♥

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

اميرحسين اباذري

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

****** براي ديدن عكسها و يا دانلود آنها در در اندازه بزرگ روي آنها كليك كنيد . ******

 ( پست ثابت )

 

سایه خورشید

پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی ...
4 ارديبهشت 1391

داستان :بابا جان فقط پنج دقيقه ، باشه ؟

      د ر يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودن دنگاه     مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد   و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي   و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره   كرد . مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است . سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5   دقيقه . باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن ...
4 ارديبهشت 1391

ماجراي جشن تولد اميرحسين

سلام عزيزان گل ما در ٢٨فروردين ماه براي اميرحسين عزیزم  تولد گرفتيم. من و باباش يه روز  قبلش هال پذيرايي رو براي يه جشن كوچولو تزئين كرده بوديم. باباش بادكنك ها رو باد كرد و با بقيه تزئينات به در و ديوار چسبونديم.دوچرخه اي هم كه واسه تولد اميرحسين گرفته بوديم آورديم وسط هال گذاشتيم.اميرحسين داشت بال درمي آورد و واسه فوت كردن شمع هاي كيك تولد لحظه شماري مي كرد. عصر باباي اميرحسين بعد از اينكه از اداره اومد فرستادمش دنبال كيك تولد.بهش گفته بودم يه كلاه چند تا بادكنك ديگه و يه مقدار خرت وپرت ديگه واسه جشن كوچيكمون بگيره.از اولش هم تصميم گرفته بوديم يه جشن كوچيك خودموني بگيريم.آخه هم ایام فاطمیه بود وهم اینکه   هرك...
2 ارديبهشت 1391

اميرحسين جان تولدت مبارك

 امير حسين جان تولدت مبارك امیر حسین جان ....پسر عزیزم .....نفسم.... امروز تو چهار ساله شدی ...یه سال دیگه گذشت وتو یکسال بزرگتر شدی ... ماشاالله دیگه واسه خودت مردی شدی....انشاالله که امسال پسر خوبی واسه مامانی وبابایی باشی...وهمیشه حرفشون رو کوش کنی. عزیز دلم انشاالله عمر با برکت وبا عزتی داشته باشی وسالیان سال با دلی شاد ولبی خندون این روز زیبا را جشن بگیری وهمیشه شاد باشی ....خیلی دوستت داریم...   عزيزم تولدت مبارك   اميرحسين جان تولدت مبارك  گلکم امشب اصلا ارومو قرار نداشتی وهی میگفتی مامانی کی صبح میشه تا من تولدت مبارک فوت کنم آخه تو به کیک تولد تولت...
1 ارديبهشت 1391